جدول جو
جدول جو

معنی آی آبه - جستجوی لغت در جدول جو

آی آبه
(بِ)
مؤید آی آبه، نام مملوکی از سلطان سنجر. و او در 548 ه. ق. بر نیشابور و طوس و نسا و ابیورد و دامغان استیلا یافت و در 569 به دست تکش خوارزمشاه مغلوب و مقتول شد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آی بک
تصویر آی بک
(پسرانه)
بت، صنم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بی آب
تصویر بی آب
جایی یا زمینی که آب نداشته باشد، کنایه از بی رونق، بی طراوت، کنایه از رسوا، بی آبرو
فرهنگ فارسی عمید
چاه آب یا قنات که در کنار آن پله ساخته باشند که بتوان از آن پایین رفت و آب برداشت
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ)
نی کوتاه و باریکی که در داخل قلیان در میان آب قرار دارد. نیاب
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ بِهْ)
دارویی که از آب به و شراب سازند. (ناظم الاطباء). شراب السفرجل. (ابن سینا). اسم فارسی شراب به است که با شراب یا آب انگور مرتب سازند و آن مفرح و منبسط و مقوی معده است. (آنندراج) (انجن آرا) (از تحفۀ حکیم مؤمن). شرابی مخلوط با رب بهی. (مفاتیح). گویند آن شراب به است و نیز گویند شرابی است که از می و به گرفته می شود و آن برای ضعف معده سودمند است و گویند آن بهی است که در می پخته شود. (از بحر الجواهر). ترکیبی است از شراب و رب به. دارویی است که از به و شراب یا دوشاب کنند و معرب آن میبه است. شراب به. شراب سفرجلی. شراب بهی. شراب انگوری که بهی در آن درافکنده باشند. (یادداشت مؤلف) : از شرابهای می به و شراب مورد دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند آبی را و پاک کنند و بکوبند و آب او بکشند و یک شب بنهند تا صافی شود. دیگر روز بپالایند و ثفل آبی را اندر شراب کهن تر کنند یک شب و دیگر روز بجوشانند و بمالند و بپالایند. یک من از این شراب و یک من از آب آبی پالوده بهم بیامیزند و نیم من انگبین برنهند و سنبل و دارچین و قرنفل و مصطکی و قاقله و کبابه از هر یک یک درمسنگ، عود هندی نیم درمسنگ، زعفران شاخ چهاردانگ، همه را نیم کوفته اندر خرقه بندند فراخ و اندر این شراب افکنند و می پزند و آن راهر ساعت همی مالند چون شراب پخته شود و به قوام آیداین خرقه از وی جدا کنند و بفشارند و دانگی مشک سوده بر وی پراکنند و بیامیزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- می به مطیب، شراب بهی است که با مصطکی و قرنفل و عود و جز آن درهم آمیزد و پاک کرده شود. (از بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نامی که در دامغان و خوار به پده دهند. رجوع به پده شود. و نیز آن را در این نواحی پی چوب گویند. رجوع به پی چوب شود. پده اصطلاح مردم نواحی میان سیرجان و بندرعباس است و آن نوعی از سفیدار باشد و سفیدار از تیره سالی کاسه و از جنس پوپولوس است و سه گونۀ آن در ایران موجود است. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 189)
لغت نامه دهخدا
خشکی و خشکسالی: در ولایت نسف بی آبی شد همه زراعات خراب شد، (انیس الطالبین بخاری)، غافل، بی توجه، رجوع به پروا شود
لغت نامه دهخدا
(شِبْهْ)
مرکّب از: بی + شبه، بی مثل. بی نظیر. بی عدیل. بی همتا. بی مانند. فرید. وحید. واحد. ناهمتا. بی مثیل. بی مثال. یتیمه. بی همال. عدیم النظیر. معدوم المثل. بی نمون. بی کفو. بی بدل. (یادداشت مؤلف، رجوع به شبه شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
مثل نهاری پز است در هندوستان که شوربای پخته فروشد. (آنندراج) ، یک نوع نان خورشی است که از ماست و سیر ترتیب دهند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
شیرآب. آب کم. (یادداشت مؤلف). آبی کم که پس از شستن جامه بار دیگر آنرا بدان آب شویند، آبی که کمی آب صابون در آن است. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرآب شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
لیزاب. لعاب. آب لزج که از دهان یا بینی آدمی و مرغان و گاو و سگ و امثال آن برآید. آب لعابی و لزج چون آب دهان طفل و بعض بیماران و آب دهان گاو. آبی لزج چنانکه آب هندوانۀ زمستان بر او گذشته
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ بَ / بِ)
پلویی است که آن را چلوکش نکنند بلکه یک بار و در یک آب پزند و نقیض آن دوآبه است. (از لغت محلی شوشتر). کته، لیمو و مرکبات ومیوه ها که یک بار آب آن را گرفته باشند. مقابل دوآبه. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
آب آسیا، آسیای آبی
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان فرقان غربی است که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع است و 411 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
کنایه از بی رونق، (برهان) (آنندراج) (شرفنامه)، بی طراوت، پژمرده:
و آن لبان کز وی برشک آمد عقیق آبدار
چون سفال بیهده بی آب و بی مقدار شد،
سوزنی،
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی آب
تصویر بی آب
بدون آب فاقد آب، بی رونق بی طراوت، بی آبرو بی اعتبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی آب
تصویر پی آب
ترنگوت
فرهنگ لغت هوشیار
آبی که هر موجود از آن بوجود آید، ذات خدا هویت حق تعالی. خدا نفس الرحمن، رحمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آس آب
تصویر آس آب
آسی که با آب گردد آسیاب آسیا
فرهنگ لغت هوشیار
آب لزج که از دهان و بینی انسان و جانوران برآید، آب لزج که از میوه (مثلا هندوانه ای که زمستانی برآن گذشته) برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی شبه
تصویر بی شبه
بی مثل، بی نظیر، بی مانند، ناهمتا، بی مثال، بی بدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی آبی
تصویر بی آبی
بدون آب بودن فقدان آب، بی رونقی، بی آبرویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آس آب
تصویر آس آب
((س ِ))
آسیابی که با نیروی آب کار کند، آسیاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آق تبه
تصویر آق تبه
تبه سپید
فرهنگ واژه فارسی سره
بی بارانی، خشکسالی
متضاد: ترسالی، خشکی، بی آبرویی، بی طراوتی، پژمردگی
متضاد: تره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خشک، فاقد آب
متضاد: آبدار، پرآب، بی طراوت
متضاد: باطراوت، بی آبرو، بی اعتبار
فرهنگ واژه مترادف متضاد